زندگی ای که حالا ایستاده

ساخت وبلاگ

خلاصه احوالم این است که ریده‌ام. در سکونم و از ترس نشدن قدم از قدم برنمیدارم. باید بنویسم تا شاید همین نوشتن باعث شود تکانی به خودم بدهم. الان نه ماه است که دیگر ایران نیستم. از این نه ماه سه ماه و نیم کار کرده‌ام،‌تحمل رییسم را نداشته ام و بیرون آمده‌ام. دوره گذرانده‌ام به امید گرفتن کار بهتر و الان بعد از فرستادن اولین رزومه و ریجکت شدن آن با یک تمپلیت، امیدم را به کلی از گرفتن کار از دست داده‌ام. دارم فکر می‌کنم شاید نباید از اولین کار بیرون می‌آمدم و زیادی ضعیف بوده‌ام. حالا می‌دانم که راه زیاد است. می‌دانم که برای پیدا کردن کار باید هزار تا رزومه فرستاد اما می‌ترسم. می‌ترسم نتوانم قدمی از قدم بردارم و این بیکاری موقت تبدیل شود به بیکاری دائمی.

این ترس و ترس‌های دیگری از همین جنس فلجم کرده‌اند. حس می‌کنم نوشتن می‌تواند کمکم کند، همان طور که قبلا مرا از اعماق سیاهی بیرون کشیده. می‌نویسم تا بعدتر برگردم و ببینم آیا ترس‌هایم واقعی بود یا نه. شاید بیشتر از قبل بنویسم تا ترس‌هایم خالی شوند. فعلا اما می‌خواهم جلوی ترس از بیکاری بایستم. جلوی این فکر که احمقی که فکر میکنی میان هزاران آدم شبیه خودت، شانس بیشتری داری برای پیدا کرد کار. پس امروز یک رزومه دیگر میفرستم تا ببینم چه می‌شود.

حکمت زندگی یا چگونه یک جمله،یک اتفاق یا هر چیز کوچک یا بزرگ دیگری نگاه آدم را عمیق تر می کند....
ما را در سایت حکمت زندگی یا چگونه یک جمله،یک اتفاق یا هر چیز کوچک یا بزرگ دیگری نگاه آدم را عمیق تر می کند. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otaghe-shomare-8 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 19:16