خنک آن دم که نشستیم در ایوان من و تو

ساخت وبلاگ

هنوز روزی که به من زنگ زدی تا برای بار اول ببینمت را یادم هست. چند روزی بود که رامین جواب کسی را نمیداد و نگران شده بودیم. آدرس خانه رامین که نزدیک خانه ما بود را از مهدیه گرفتم و سوار بر اسنپ داشتم به سمت خانه اش میرفتم. هر قدر با گوشی‌اش تماس می‌گرفتیم جواب نمی‌داد و حالا میخواستم بروم در خانه‌اش تا گوشش را بپیچانم.

سوار اسنپ بودم که زنگ زدی و گفتی میخواهی ببینی ام. گفتی قبلا هم پیام داده بودی و یادم افتاد که همان پسری بودی که چند ماه پیش بلاکش کرده بودم. ته دلم قلقلک شده بود که شاید توی آن روزهای فاکدآپ بالاخره نوبت زیدبازی من هم رسیده و قرار است چیزها بهتر شود. هنوز جواب کنکور نیامده بود و امید داشتم که قرار است تهران بمانم و چی بهتر از دوست‌پسر داشتن توی تهران؟ وقتی که کار سخت تغییر رشته از مهندسی به روانشناسی را کرده‌ای و آنقدر باهوشی که دوباره تهران قبول شدی؟ توی این خیالات بودم و فکر میکردم قرار است تا ابد توی تهران باشم، به رفیق‌بازی‌هایم ادامه دهم و لالوهای زندگی کم‌دغدغه دانشگاهی و نگرانی‌ها و ناراحتی‌های ناشی از خامی و عزت نفس پایین (که همیشه دست گل پدر و مادرم بوده و فکر نکنم حالا حالا ها هم ولم کند) یک دوست‌پسری هم داشته باشم. راستش امید چندانی نداشتم، پسرهای قبلی‌ای که سمتم آمده بودند یا قیافه دلچسبی نداشتند یا متجاوز و ما دوست معمولی هستیم تا ابد حتی اگر بمالیمت بودند. پسری که دندان گیر باشد و پروتوتایپ خوبی برای کلمه دوست پسر باشد نبود. فکر میکردم لابد به اندازه همه دخترهایی دور و برم که در رابطه هستند و یا در چندین رابطه بوده‌اند زیبا و باهوش نیستم و حتی اینکه تا به حال با کسی دوست نبوده‌ام را از همه پنهان میکردم.

توی راه زنگ زدی، گفتم فایده ندارد اما ته ذهنم همه این چیزها وول میخورد. قرار شد فردایش هم را ببینیم و من آماده بودم تا با یک پسر معتاد الدنگ روبرو شوم چون که فکر میکردم تنها حالتی که ممکن است کسی از من خوشش بیاید همین حالت است. رسیدم به خانه رامین، از اسنپ تشکر کردم و پشت هم زنگ خانه‌اش را زدم. جواب نداد. به گوشی‌اش چندین بار زنگ زدم و جواب نداد. رفتم خانه و در حالی‌که هم نگران رامین بودم هم ذوق دیدنت را داشتم توی فکرهایی که با واقعیت فرسنگ‌ها فاصله داشت غوطه ور شدم. بعدها فهمیدم که واقعیت می‌تواند بسیار شیرین‌تر یا تلخ‌تر از تصورات ما باشد. تو زیبا و دلنشین بودی، من تهران قبول نشدم. رامین زنده بود و بلایی سر خودش نیاورده بود اما دو سال بعد پدر و مادر و برادرش در یک تصادف فوت کردند.

رسیدم خانه و غرق فکر بودم. با درنا حرف نزدم چون حس میکردم اگر از این هیجان دیدن یک پسر ناشناس بگویم، از این که با فکر رفتنش چه‌قدر فاکدآپ شده‌ام و ترس دنیای مبهمی که در آن دیگر هم‌خانه‌اش نیستم دارد دیوانه‌ام می‌کند، به ضعف خودم اعتراف کرده‌ام. درنا خنگ نبود و البته می‌فهمید. نه همه واقعیت را، از بودن تو، از وجود این پسر ناشناس پشت تلفن خبر نداشت و این برای من پر از حس قدرت بود.

فردا شد و قرار شد توی دانشگاه ببینمت. به زهرا در موردت گفتم چون حس کردم زهرا قرار نیست من را در مورد دیدنت قضاوت کند. زهرا گفت حتما برو و با دید باز به حرف‌هایش گوش بده. گفت برای او هم شروع رابطه با سهند سخت بوده اما بعدترش در کنار هم پیشرفت کرده‌اند. باز هم واقعیت تمام چیزی نبود که می‌‌دیدیم و می‌شنیدیم. زهرا از بودن در کنار سهند خوشحال نبود و خودش نمیدانست. مدت کوتاهی بعد رابطه‌شان تمام شد. اما یک چیز واقعیت داشت، اینکه باید به تو و مهم‌تر از آن، به خودم فرصت میدادم.

توی راهروی دانشکده فنی روبروی نوارخانه نشسته بودم. نوارخانه عزت نفس خرد و خاکشیر من را قلقلک میداد. چرا که جایی بود که فقط تعداد کمی آدم در آن رفت و آمد داشتند. کتاب‌ها و دوستی‌هایی بود برای عده محدودی و این جدا بودن از بقیه، به من آرامش میداد. بعدها که تهران قبول نشدم از دوری از آن فضای خصوصی زجر میکشیدم. پنج ماه بعد کووید آمد و دو سال بعد نوارخانه شد برای انجمن اسلامی. واقعیت گاهی تلخ‌تر و فراتر از تصور ماست.

همانطور که روی صندلی نشسته بودم تک تک پسرهایی که رد می‌شدند را زیر نظر گرفته بودم. از آیدی تلگرامت می‌دانستم که احتمالا اسمت وحید است، اما وقتی اسمت را گفتی به روی خودم نیاوردم که میدانستم. نمیخواستم فکر کنی برایم مهم هستی چون تا قبلش هر وقت کسی فهمیده بود چیزی برایم مهم است در آن ریده بود. آن حس اعتماد به دیگران، آن خوش‌بینی طبیعی که در همه انسان‌ها وجود دارد به لطف پدر و مادرم کشته شده بود و وقتی توانسته بودم با نزدیک شدن به درنا این خوش‌بینی را پیدا کنم، درنا داشت می‌رفت. منتظر بودم تا ببینم این وحید که حتما یک معتاد الدنگ بی سواد درب داغان است کیست.

رسیدی، سلام کردی و باورم نمیشد که پسری به این زیبایی همان وحیدی باشد که سه چهار ماه برای من صبر کرده. پسری چهار شانه با هیکلی که معلوم بود ورزشکار است و لبخندی بی‌نهایت دلربا. دوست داشتم فرار کنم چون باور نداشتم که ممکن است از تو زخم نخورم. مطمئن بودم زودی حوصله‌ات را سر می‌برم و دوباره بدبین‌تر از قبل رها می‌شوم. واقعیت اما این بار اینقدر ترسناک نبود. قطعا به هم زخم‌هایی زدیم اما مر‌هم‌هایی که بر زخم‌های قبلی هم گذاشتیم بی‌شمار بود.

روز اول شروعی بود بی‌پایان (لااقل امیدوارم که اینطور باشد) برای چیزهایی که بهتر یا بدتر از آنچه که فکر می‌کردیم پیش رفتند. برای فراموشی زخم‌هایی که داشتیم، برای کم کم کنار زدن پرده‌ها و گفتن از ترس‌ها، خشم‌ها و چیزهایی که از آن‌ها شرمگینیم. برای درک شدن و به همان مقدار درک نشدن. برای یک نوسان همگرا به سمت آن چیزی که باید باشیم. خواستم از همه این حرف‌ها به این برسم که زخم‌ها یکی یکی زده می‌شوند، چرک می‌کنند و می‌سوزانند، اما هر چیز بدی روزی تبدیل به یک خاطره بسیار دور می‌شود. گاهی ما خوش‌شانسیم و روزهای فعلی بهتر از تلخی‌های کذشته‌اند، گاهی قابل مقایسه نیستند و نمی‌توان گفت کدام بهتر است و گاهی هم روزهای فعلی بسیار بدترند. چیزی که این وسط مهم است اما، قدرت و باور و شناختی است که آدم با گذر زمان پیدا می‌کند. مثل باوری که من به شگفت‌انگیز بودن و درستی تو دارم؛ مثل باور و شناختی که تو را تبدیل به موجود شگفت‌انگیزی که هستی کرده.

حکمت زندگی یا چگونه یک جمله،یک اتفاق یا هر چیز کوچک یا بزرگ دیگری نگاه آدم را عمیق تر می کند....
ما را در سایت حکمت زندگی یا چگونه یک جمله،یک اتفاق یا هر چیز کوچک یا بزرگ دیگری نگاه آدم را عمیق تر می کند. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : otaghe-shomare-8 بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 16 شهريور 1402 ساعت: 15:02